قال الله تعالی: «وعباد الرحمن الذین یمْشون علی الأرض هوْنا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (۶۳/الفرقان).»
و قال رسول الله، صلی الله علیه و سلم: «منْ سمع صوت اهل الصوف، فلا یومن علی دعائهم کتب عند الله من الغافلین.»
و مردمان اندر تحقیق این اسم بسیار سخن گفته اند و کتب ساخته. گروهی گفته اند که: «صوفی را از آن جهت صوفی خوانند که جامۀ صوف دارد.» و گروهی گفته اند که: «بدان صوفی خوانند که اندر صف اول باشند.» و گروهی گفته اند که: «بدان صوفی خوانند که تولا به اصحاب صفه کنند.» و گروهی گفته اند که: «این اسم از صفا مشتق است.» اما بر مقتضای لغت از این معانی بعید می باشد. پس صفا در جمله محمود باشد، و ضد آن کدر بود و رسول صلی الله علیه و سلم گفته است: «ذهب صفو الدنیا و بقی کدرها.»و نام لطایف اشیا صفو آن چیز باشد و نام کثایف اشیا کدر آن چیز. پس چون اهل این قصه اخلاق و معاملات خود را مهذب کردند و از آفات طبیعت تبرا جستند، مر ایشان را صوفی خواندند و این اسمی است مر این گروه را از اسمای اعلام؛ از آن چه خطر اهل آن اجل آن است که معاملات ایشان را بتوان پوشید تا اسمشان را اشتقاق باید.
و اندر این زمانه بیشترین خلق را خداوند عز وجل از این قصه و اهل این محجوب گردانیده است و لطیفۀ این قصه بر دلهای ایشان بپوشانیده؛ تا گروهی پندارند که این، برزش صلاح ظاهر است مجرد بی مشاهدات باطن، و گروهی پندارند که این، رسمی است بی حقیقتی و اصلی؛ تا حدی که اهل هزل و علمای ظاهر ارتکاب انکاری کرده اند و به حجاب این قصه خرسند شده تا عوام بدیشان تقلید کردندو طلب صفای باطن از دل بمحاویده، و مذهب سلف و صحابه را بر طاق نهاده. «إن الصفا صفة الصدیق إن أردت صوفیا علی التحقیق.» از آن چه صفا را اصلی و فرعی است: اصلش انقطاع دل است از اغیار، و فرعش خلو دست از دنیای غدار، و این هر دو صفت صدیق اکبر است، ابوبکر عبدالله بن ابی قحافه، رضی الله عنه؛ از آن چه امام اهل این طریقت وی بود. پس انقطاع دل وی از اغیار آن بود که همه صحابه به رفتن پیغمبر علیه السلام به حضرت معلا و مکان مصفا شکسته دل گشته بودند و عمر رضی الله عنه شمشیر برکشید که: «هرکه گوید محمد بمرد، سرش ببرم.» صدیق اکبر برون آمد و آواز بلند برداشت و گفت:
«ألا منْ عبد محمدا فان محمدا قدمات، و من عبد رب محمد فانه حی لایموت.» آنگاه برخواند: «وما محمد إلا رسول قدْ خلتْ من قبْله الرسل أفإنْ مات أوْ قتل انْقلبْتم علی أعقابکمْ (۱۴۴/آل عمران).»
آن که معبود وی محمد بود، محمد برفت و آن که خدای محمد را می پرستید وی زنده است هرگز نمیرد. آن که دل در فانی بندد فانی فنا شودو رنج وی جمله هبا گردد و آن که جان به حضرت باقی فرستد، چون نفس فنا شود وی قایم به بقا شود. پس آن که اندر محمد به چشم آدمیت نگریست، چون وی از دنیا بشد تعظیم عبودیت از دل این با وی بشد. و هر که اندر وی به چشم حقیقت نگریست، رفتن و بودنش هر دو مر او را یکسان نمود؛ ازیرا که اندر حال بقا بقاش را به حق دید و اندر حال فنا فناش از حق دید. از محول اعراض کرد به محول اقبال کرد. قیام محول به محول دید به مقدار اکرام حق وی را تعظیم کرد. سویدای دل اندر کس نبست و سواد عین بر خلق نگشاد؛ از آن چه گفته اند: «منْ نظر إلی الخلْق هلک و منْ رجع إلی الحق ملک.» که نظر به خلق نشان هلک بودو رجوع به حق علامت ملک.
اما خلو دست ازدنیای غدار آن بود که هرچه داشت از مال و منال و مآل جمله بداد و گلیمی درپوشید و به نزدیک پیغمبرعلیه السلام آمد. پیغمبر علیه السلام وی را گفت: «ما خلفْت لعیالک؟» فقال: «الله و رسوله».
:«مر عیالان خود را چه باز گذاشتی از مال خود؟» گفت: «دو خزینۀ بی نهایت و دو گنج بی غایت.» گفتا: «چه چیز؟» گفت: «یکی محبت خدای تعالی و دیگر متابعت رسولش.» چون دل از تعلق صفو دنیا آزاد گشت، دست از کدر آن خالی گردانید و این جمله صفت صوفی صادق بودو انکار این جمله انکار حق و مکابرۀ عیان بود.
و گفتم که صفا ضد کدر بود و کدر از صفات بشر بودو به حقیقت صوفی بود آن که او را از کدر گذر بود؛ چنان که اندر حال استغراق مشاهدت یوسف علیه السلام و لطایف جمال وی، زنان مصر را بشریت غالب شد و آن غلبه به عکس بازگشت. چون به غایت رسید به نهایت رسید و چون به نهایت رسید، ایشان را بر آن گذر افتاد و به فنای بشریتشان نظر افتاد. گفتند: «ما هذا بشرا (۳۱/یوسف).» نشانه وی را کردند، عبارت از حال خود کردند و از آن بود که مشایخ این طریقت رحمهم الله گفته اند: «لیْس الصفامنْ صفات البشر. لإن البشر منْ مدر لایخْلو منْ کدر.» صفا از صفات بشر نیست؛ زیرا که مدار مدر جز بر کدر نیست، و مر بشر را از کدر گذر نیست.
پس منال صفا به افعال نباشد و از روی مجاهدت مر بشریت را زوال نباشد و صفت صفا را نسبت به افعال و احوال نباشد و اسم آن راتعلق به اسامی و القاب نه. «الصفا صفة الأحباب وهمْ شموس بلاسحاب»؛ از آن که صفا صفت دوستان است، و آن که از صفت خود فانی و به صفت دوست باقی بود دوست آن است و احوال ایشان به نزدیک ارباب معانی چون آفتاب عیان است؛ چنان که حبیب خداوند، محمد مصطفی را صلوات الله علیه پرسیدند از حال حارثه. گفت: «عبْد نور الله قلْبه بالإیمان.» او بنده ای است که دلش از صدق ایمان منور است، تا رویش از تأثیر آن مقمر است و او به نور ربانی مصور است؛ چنان که گفته اند: «ضیاء الشمس و القمر اذا اشْترکا أنموذج من صفاء الحب و التوحید إذا اشتبکا.» جمع نور آفتاب و ماه، چون به یک دیگر مقرون شود، مثال صفای محبت و توحید باشد که با یک دیگر معجون شود و خود نور ماه و آفتاب را چه مقدار بود، آن جا که نور محبت و توحید، تا این را بدان اضافت کنند؟ اما اندر دنیا هیچ نوری نیست ظاهرتر از ان دو نور؛ که نور دیده اندر سلطان آفتاب و ماه آسمان را ببیند، و دل به نور توحید و محبت مر عرش را ببیند و بر عقبی مطلع شود اندر دنیا.
و اندر این، جملۀ مشایخ این طریقت رحمهم الله مجتمع اند بر آن که چون بنده از بند مقامات رسته شود و از کدر احوال خالی گردد و ازمحل تلوین و تغییر آزاد شود، و به همه احوال محمود صفت گردد و وی از جملۀ اوصاف جدا؛ یعنی اندر بند هیچ صفت حمد خود نگردد و مر آن را نبیند و بدان معجب نگردد، حالش از ادراک عقول غایب و روزگارش از تصرف ظنون منزه گردد تا حضورش را ذهاب نباشد و وجودش را اسباب نه؛ «لأن الصفا حضور بلا ذهاب و وجود بلا أسباب.» حاضری بود بی غیبت و واجدی بود بی سبب و علت؛ زیرا که آن که غیبت بر او صورت گیرد او حاضر نباشد و آن که سبب علت وجد وی شود او واجد نبود و چون بدین درجه برسد اندر دنیا و عقبی فانی گردد و اندر جوشن انسانیت ربانی. زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شود و آن چه بر خلق دشوارتر بود از حفظ احکام تکلیف، بر او آسان گردد؛ چنان که حارثه به نزدیک پیغامبر علیه السلام آمد. رسول وی را گفت، علیه السلام: «کیْف أصبحْت، یا حارثة؟» قال: «أصبحت مومنا حقا». فقال، علیه السلام: «أنظرْ ما تقول یا حارثة. إن لکل حق حقیقة. فما حقیقة ایمانک؟» فقال: «عزلْت نفْسی عن الدنیا، فاسْتوی عندی حجرها و ذهبها و فضتها و مدرها. فأسْهرْت لیلی و أظمأْت نهاری حتی صرت کأنی أنظر إلی عرش ربی بارزا و کأنی انظر إلی أهل الجنة یتزاورون فیها و کأنی أنظر إلی أهل النار یتغاورون فیها (و فی روایة: یتغامزون فیها).»: «بامداد پگاه چگونه کردی، یا حارثه؟» گفت: «بامداد کردم، و من مومنی ام حقا.» پیغامبر گفت، علیه السلام: «نیک نگاه کن، یا حارثه تا چه می گویی که هر حقی را حقیقتی و برهانی بود. برهان این گفتار تو چیست؟» گفت: «آن که تن را از دنیا بگسستم و نشان این آن است که زر و سنگ و سیم و کلوخ آن به نزدیک من یکسان شد. و چون از دنیا گسسته شدم، به عقبی پیوسته شدم تا بهشت را می بینم و دوزخ و عرش را.» گفت:«عرفْت فالْزم. شناختی یا حارثه، ملازمت کن بر این؛ که جز این نیست.» و صوفی نامی است مر کاملان ولایت را، و محققان اولیا را بدین نام خوانده اند. و یکی از مشایخ گوید، رحمة الله علیه: «منْ صافاه الحب فهو صاف، و منْ صافاه الحبیب فهو صوفی.»
آن که به محبت مصفا شود صافی بود و آن که مستغرق دوست شودو از غیر دوست بری شود صوفی بود.
و بر مقتضای لغت اشتقاق این اسم درست نگردد از هیچ معنی؛ از آن که این معنی معظم تر از آن است که این را جنسی بود تا از آن جا مشتق بود؛ که اشتقاق شیء از شیء مجانست خواهند و هرچه هست ضد صفاست، اشتقاق شیء از ضد نکنند. پس این معنی أشهر من الشمس است عند أهله، و حاجتمند عبارت نشود؛ «لان الصوفی ممنوع عن العبارة و الإشارة.» چون صوفی از کل عبارات ممنوع باشد، عالم بجمله معبران وی باشند، اگر دانند و یا نه. مر اسم را چه خطر باشد اندر حال حصول معنی؟ پس اهل کمال ایشان را صوفی خوانند و متعلقان و طالبان ایشان را متصوف خوانند و تصوف تفعل بود و تکلف، و این فرع اصلی باشد و فرق این از حکم لغت و معنی ظاهر است.
«الصفاء ولایة لها آیة و روایة، و التصوف حکایة للصفاء بلا شکایة.» پس صفا معنیی متلالی است و ظاهر و تصوف حکایت از آن معنی و اهل آن اندر این درجه بر سه قسم است: یکی صوفی و دیگر متصوف و سدیگر مستصوف.
پس صوفی آن بود که از خود فانی بود و به حق باقی، از قبضۀ طبایع رسته و به حقیقت حقایق پیوسته. و متصوف آن که به مجاهدت این درجه را می طلبد و اندر طلب خود را بر معاملت ایشان درست همی کند. و مستصوف آن که از برای منال و جاه و حظ دنیا خود را مانند ایشان کرده باشد و از این هر دو و از هیچ معنی خبر ندارد؛ تا حدی که گفته اند: «المستصوف عند الصوفیة کالذباب و عند غیرهم کالذئاب.» مستصوف به نزدیک صوفی از حقیری چون مگس بود و آن چه این کند به نزدیک وی هوس بود و به نزدیک دیگران چون گرگ پرفساد که همه همتش دریدن و لختی مردار خوردن باشد.
پس صوفی صاحب وصول بود و متصوف صاحب اصول و مستصوف صاحب فصول. آن را که نصیب، وصل آمد به یافتن مقصود و رسیدن به مراد از مراد بی مراد شود واز مقصود بی مقصود و آن را که نصیب اصل آمد بر احوال طریقت متمکن شد و اندر لطایف آن ساکن و مستحکم گشت، و آن را که نصیب فصل آمد از جمله بازماند و بر درگاه رسم فرونشست و به رسم از معنی محجوب شد و به حجاب از وصل و اصل بازماند.
و مشایخ را اندر این قصه رموز بسیار است تا حدی که کلیت آن را احصا نتوان کرد؛ اما بعضی از رموز ایشان اندر این کتاب بیارم تا فایده تمام تر شود، ان شاء الله عز و جل.